مادر دو فرزند

چهار دست و پا رفتن مهرسا جونم

دختر خوشگل وکوچولوی من تقریبا یه هفته مونده که هشت ماهت کامل بشه ولی تو یه هفته ای میشه که چاردست وپا راه رفتن رو یاد گرفتی.بازم به خاطر حساس نشدن داداش گلی نمیشد بشینم به تماشات وکلی ذوق کنم ولی خدا می‌دونه دلم ضعف می‌ره راه رفتنت رو میبینم.الان که می‌نویسم یه قطره اشک تو چشم نشسته.خدا جون ازت کمک میخام که بتونم مادر خوبی واسه بچه هام باشم و وظایفم رو به نحو احسن انجام بدم.اخه این روزا خیلی درگیر کم وزن گرفتن دختر کوچولومم.یاریم کن یا رب
13 دی 1398

مهمون کردن خاله طیبه

امشب خاله طیبه ومامانی وآقا جون ودایی رولی اومدن خونه ما.بابا جون تا ۸سر کار بود ومن دست تنها.شما هم دوتاتون بیدار بودین ومن هم فسنجون گذاشتم هم قیمه کارای خونم بود واسه همین حسابی پدرم در اومد.باهم فیلم وقتی که ماه کامل شد رو دیدیم وکلی همه دپرس شدیم.مهراد گلی هم اخرشب که حسابی خوابش میومد کلی بهونه گیری وگریه....مهرسا گلی هم که اصلا هیچی نخورد.یکم خسته کننده بود ولی خوب بود.بابا الان خوابه ومنم خیلی خوابم میاد.برم که بخوابم.
24 آذر 1398

اولین عکس پرسنلی پسرم

سلام گل پسرم تقریبا دو ماهه که نمی‌دونم به چه علتی لبات خیلی خشک میشه وگوشه لبت زخم دو سه تا پماد برات گرفتیم و دکتر عمومی بردمت اما بهتر نشدی واسه همین امروز تصمیم گرفتیم ببرمت دکتر واهب متخصص پوست.صبح ساعت یازده از خواب پا شدی و بابا بعد نماز اومد دنبالمون و با هم رفتیم آتلیه عکس سه در چهار برا دفترچه بگیریم چون بعد دو سالگی باید دفترچت عکس دار میشد.رفتیم عکاسی لاله یه عکس گوگولی مگولی گرفتیم و بعد خواستیم ببریم  بیمه که دفترچت از خونه برنداشته بودم(اینقدر خوش حواسم) فدات بشم عشقم....
10 آذر 1398

مهمونی خونه جدید خاله ریحانه

امروز بعد از ظهر سه تایی با هم رفتیم خونه جدید خاله ریحان.قرار بود بابا ما رو برسونه ولی چون شهرک بود مریم جون اومد دنبالمون وبا هم رفتیم.مهرسا گلی از اول تا آخر همش نق زد وده دقیقه خوابید البته بچم یکم پاش سوخته بود که عوضش کردم.مهراد آقا هم با سپهر ومتین بازی کرد ویه شیشه آب رو مبلای خاله ریخت.وحسابی خراب کاری.... ریحانه جون سوپ وحلیم بادمجون درست کرده بودم یکم خوردم ولی مهراد نه... به مهرسام یه کوچولو سوپ دادم خورد و بعد شستن ظرفها برگشتیم.بعدم بابا دور میدون فهمیده اومد دنبالمون ورفتیم خونه مانی صاحب.
15 آبان 1398

تولد گل پسرم

 وقتی غرق خوابی.دقیقا یک روز بعد تولدت پسر ناز من امروز روز تولد دو سالگی توئه ولی راستش چون روز دوم محرم بود جشنی نگرفتیم.کسی هم نبود نه دایی هات نه خاله الهام.میخام از روز اومدنت به دنیا بنویسم یا حتی یکم قبلش.تو هفته ی سی و دوم بارداری تو خونه ی فرامرزی(صاحب خونه)بودیم من و دایی حمید وبابایی.بابا رفت فک کنم نوشابه بخره که من متوجه شدم خونریزی دارم و سریع و البته گریون با بابا تماس گرفتم و بابا هم زودی اومد خونه و رفتیم بیمارستان مبینی.بستری شدم و تقریبا سخت‌ترین روزای عمرمو که هشت روزی میشد بیمارستان بودم.بعدشم استراحت مطلق داشتم و رفتیم خونه مامانی همه استرسم این بود که تو زودتر از موعد دنیا نیای که تا آخر هفته چهل خونه مام...
12 شهريور 1398

اثاث کشی مانی رضوان

امروز روز اثاث کشی مامانی بود البته از دیروز شروع شده بود ولی امروز تموم شد.من ساعتای یک و دو بود که یکم ماکارونی درست کردم رفتیم خونه مامانی برا کمک خیلی دور وبر شلوغ بود با کمک خانم صادقی خونه رو فرش کردیم بابایی تو رو برد خونه مامانی ولی چون اذیت کردی دوباره اومدی پیش خودمون تو ماشین خوابیدی وبعد یه ساعت پاشدی خیلی دو سه روزه سرفه می‌کنی وسرما خوردی ولی خدا رو شکر امروز بهتر بودی..
4 شهريور 1398

گوشواره مهرسا خانم

امروز صبح مهراد جون ومن بابا رفتیم دکتر واسه سوراخ کردن گوشای تو.از دوستم پرسیدم کدوم دکتر بهتره واونم گفت دکتر سعادتمند.داداشی تو سالن دکتر بازی میکرد ومن وتو رفتیم پیش دکتر خیلی طول نکشید ولی خب چون سرت رو محکم نگه داشتم و دکتر علامت زد کلی گریه کردی.الهی فدات شم آخه امروز خیلی گریه کردی دخترم.امروز ۲۳مرداد بود وتو سه ماه وپنج روزه شده بودی.به امید بزرگ شدنت وروزای قشنگ بازی کردنت با داداشی.راستی چتکه ابروم دست داداشی بود ازش گرفتم تا خاستم بزارم تو کیف خورد به چشمت معذرت مامانی.
24 مرداد 1398

سه ماهگی مهرسا

امروز اولین روز از پشت سر گذاشتن سه ماهگی مهرسا خانم بود.امروز همش خونه بودیم بابا صبح رفت کتابخونه و نماز و بعد از ظهر هم سر کار.. من وتو واجی هم خونه بودیم بابا که اومد رفتیم  دور دور ویکم هلو و هندونه خریدیم وبرگشتیم خونه.من اصلا عادت ندارم روز تموم شه و بیرون نرم اصلا.همیشه حتی شده یه دور کوچیک میزنیم.شامم تخم مرغ خوردیم واجی رو خوابوندیم بعد تو رو گل پسرمن...
20 مرداد 1398

تفریح بابا جون

دیروز بابایی با دایی امید وحمید رفتن مشهد موج های آبی من وتو آجی جونم پیش مامانی خونه موندیم هیچ کدومتون یکم نخوابیدین که من ومانی رضوان یکم استراحت کنیم مامانی میگه خدا بهت صبر بده با این دوتا چقدر اذیت می‌کنه مهراد. بابا هم تو تفریح وناهار وشام نون ماست(همیشه چلو کباب رو میگه البته)خیلی دلم گرف چون مهرسا کوچیک بود نتونستیم با هم بریم آخه هوا هم خیلی گرمه این روزا ترسیدم گرما زده شین.اینم یادم نره تو چه دسته گلی به آب دادی مامانی نماز می‌خوند و تو حیاطشون یه روفرشی انداخته بود توهم داشتی با کاسه که توش خرت وپرت وکبریت بود بازی میکردی؛داشتم وضو می‌گرفتم که صدای الله اکبر مامانی رو شنیدم اومدم دیدم یه وجب از روفرشی آتیش گرفته وفوت کردم خاموش ...
8 مرداد 1398