مادر دو فرزند

یاد بچگی

سلام پسر و دختر گلم اینو می‌نویسم برای یادآوری روزهای کوچیکیتون روزهایی که بی شک چیزی از اون به یاد نمیارین امروز که از خواب پاشدی مثل همیشه با چشای بسته رفتی سراغ گهواره آجی ومنم دنبالت که آجی خوابه واز خواب نیفته.تو هم گهوارشو یه تکون دادی و با هم رفتیم دیش.اجی هم که از خواب افتاده بود گذاشتمش رو مبل وتو هم کنارش نشستی ویکم نون ماست نعنا خوردی واماده شدی رفتیم خونه مامانی صاحب الآنم اینجا من دارم اینارو می‌نویسم چشم انتظار بزرگ شدن شماهام تا بلکه یکم این روزا سخت جای خودشو به روزهای بهتر بده..دوستتون داریم من وبابایی،😘😘
4 مرداد 1398

روز سخت

الان خونه مامانم شوشو هم رفته فوتبال مهرسا خانم یکم گریه کرد وخوابه اما امان از آقا مهراد تو هوای گرم لج کرده بریم حیاط یکم بردمش سوار موتور شد بعد آوردمش خونه نیم ساعت داره گریه می‌کنه خوابشم میاد نمیخابه (کار همیشگیش) همش بهونه میگیره،سرم دیگه درد گرفته از غر زدناش...
3 مرداد 1398

خاطره

یک سال وده ماه وبیست وچهار روز از بودن مهراد کنارمون میگذره مهرسا ساداتم دو ماه وشونزده روز که خانواده ی ما رو کامل کرده.امشب تا دیر وقت خونه مامان رضوان بودیم و ماش پلو خوردیم.مهراد تو دیگه الان میتونی همه ی کاراتو انجام بدی ولی پروژه دیش گفتنت هنوز کامل نشده و تو یاد نگرفتی به موقع بگی دیش.راستی امشب خونه مامانی با آجی بازی میکردی تا روشو سمت تو میکرد میگفتی ا؟مد و روشو اونور میکرد میگفتی ا؟بف(رفت)شیرین زبون منی دیگه...    
2 مرداد 1398

اولین خاطره

امروز اولین باره که میخام خاطره ی با هم بودنامون رو بنویسم.مهرادم تو الان خوابی واجی هم تو گهواره خوابیده امروز خیلی با هم بودیم بردمت پارک وحسابی بازی کردی.یکم به خاطر نگهداری از دو تاتون خسته شدم ولی تصمیم گرفتم صبور تر باشم ومهربونتر باهات رفتار کنم.خیلی دوستون دارم
1 مرداد 1398